محمود صباحی
انسان نمی خواهد همه بار مسئولیت را به تنهایی بر دوش بکشد و بنابراین ، مدام این مسئولیت را با جهان پیشاروی اش که از درک و تجربه ی انسانی به کلی عاری است، قسمت می کند و آن را در سرنوشت و تقدیر خود می انگارد، در همان حالی که جهان در معصومیت مطلق و در بی گناهی محض خود فرورفته و از هیچ چیز خبر ندارد. انسان با پرتاب ذهنیت خود به عینیت جهان، گویی در پی متحد و پناهگاهی مقتدر و عظیم تر از خود می گردد اما به طور معمول آن چه رخ می دهد اغلب علیه نیات و مقاصد اوست.
از این رو، زندگی را چون نبردی در چشم انداز خود می آورد، نبردی که در میان آدمی و نیروهای مرموز طبیعت و فرا طبیعت در کار است، نیروهای برتر که همه امور آدمی را تحت کنترل خود دارند! و اگر سعادتی نصیب آدمی شود، خواسته و عطیه ی آن هاست، و اگر تلخی و رنجی هم عاید شود، باز هم عطیه ی آن هاست که باید با آغوش باز پذیرفته شود / بنا بر چنین دیدگاهی ، آدمی باید امید آن را داشته باشد که لطف و کرامتی شامل حال او شود و گرنه ، کار آدمی در این نبرد نابرابر چیزی جز شکست خوردن و سرانجام، زاری کردن نیست/ آدمی زاری و چه بسا تظاهر به زاری می کند تا شاید دل این موجودات نامرئی و ناشناخته ی قهار و هیولاوش اندکی به رحم آید و از آزار دست بردارد.
" این است شعار تعزیه / تراژدی : زندگی سراسر شکست است "
تقدس بخشیدن به رنج و شکنجه ای که آدمی تحمل می کند، اگر چه ممکن است تحمل درد را برای او آسانتر گرداند اما محال است که رابطه ی او با هستی پیرامونی اش را بهبود بخشد و دگرگون کند، زیرا تعزیه و تراژدی تنها نمایش یک شکست و نیز یک ناکامی ساده نیست بلکه انسان را از درون به فلاکت، زبونی و خواری می کشاند، زیرا آنچه سبب تحقیر و کوچک داشت آدمی بشود، او را سرانجام به مرض کینه توزی دچار خواهد کرد و مرض کینه توزی نیز بلادرنگ مشغول جان بخشی به چیزهایی میشود که از جان بهره ای نبرده اند.
مگر نه آن که " اگر رنج خود را دوست بداریم ، از پی درمان نخواهیم رفت " ( ترجمه ابوالحسن نجفی - صفحه 259 از کتاب آلن راب گری : طبیعت، انسان و تراژدی ) و به راستی اگر تعزیه و تراژدی همان تکریم و دوست داشتن رنج خود نیست ، پس چیست ؟
اکنون این بیماری به همه جا سرایت کرده است. اما به نظر می رسد که زمینه ی رشد آن در ادبیات داستانی باشد. از داستان های عاشقانه گرفته تا داستان های پلیسی، از جنایتکاران زجر کشیده و روسپیان پاک سرشت گرفته تا درست کارانی که وجدانشان آن ها را به نادرستی می کشاند. از بیماران شهوی گرفته تا دیوانگان منطقی، در همه جا می بینیم که قهرمان، وجودی دوگانه دارد و وجود او هر چه دوگانه تر باشد، انسانی تر است.
این سوی تفاهم بزرگ جامعه ی ایرانی بود که تلاش کرد برای گریز از درد، و کاستن رنج مدام، به تصوف گسترده ای پناه برد: به همان تصوفی که هسته ی حیات رنج کشیده اش را به روح جهان پیوند می داد، و جهان را به ریخت انسان عظیمی در می آورد. این تصوف، شاید خود در آغاز نوعی گریز از وضع تعزیتی بود اما چون خطای دید، همان خطای دید اصالت بخشی به طبیعت و هستی بود، بازهم ناگزیر شد تا شکست را این بار چنان عمیق تجربه کند که به نمایش اجتماعی و فردی تعزیه پناه برد و سرانجام جامعه تعزیه را طرح افکند.
منتخب سیامک رفیع زاده از کتاب جامعه تعزیتی