سروده مهشید رحیمیان
آنروز شوم
روز رفتنت بود و من
از ورای شیشه جادویی
رفتنت را تماشا میکردم
اشک چشمانت را
دیدم و آه کشیدم
اندوه جدایی همیشگی
از خاکی که میپرستیدی را
در سیمای مهربانت دیدم
و آه کشیدم
نگاهی به پشت سر انداختی
و اشک ریختی
و من هم همراه تو
اشک ریختم و آه کشیدم
تو چنان پیشگویی
آینده را برایمان خواندی
و ما باور نکردیم
تو آه کشیدی و اشک ریختی
و من هم همراه تو
اشک ریختم و آه کشیدم
تو کودک کار
و کودک خیابان خواب
را دیدی و اشک ریختی
و من هم همراه تو
اشک ریختم و آه کشیدم
خواستم
بر روی پاهایت بیفتم
التماست کنم که مرو ....
که من هستم
که ما بی شماریم
اما از ورای شیشه جادویی
نتوانستم و
اشک ریختم و آه کشیدم
فریاد زدم:
جانم بفدایت
بمان تا باز هم زن
زن باشد
و تو نگاهبانش
خواستم فریاد برآورم:
پس از تو چه کسی
غنچه های باغ و بوستان را
تا شکفتن باغبانی میکند
چه کسی دانه ها را
تا جوانه دادن آبیاری میکند
اما فریادم
در پس شیشه جادویی شکست
گم شد و بگوشت نرسید
و فقط
اشک ریختم و آه کشیدم